14 ماهگی
شنبه هفته گذشته خاله جون ندا و عمومیثم اومدن تهران پیشمون و تا چهار شنبه هم اینجا بودن که خیلی خوش گذشت کلی هم به ما اصرار کردن که باهم بریم شمال چون شنبه هم تعطیل بود ولی خب من زیاد استقبال نکردم چون قرار بود عید فطر بریم شمال و گفتم دنی فکر نمیکنم بتونه بیاد ولی روز چهارشنبه دانیال گفت دوست داری بریم شمال؟ منم که از خدا خواسته بارو بندیلو بستیم وساعت 10 شب راه افتادیم به مامان اینا هم چیزی نگفتیم تا سوپرایز بشن تا برسیم ساری ساعت شده بود 2صبح و بعد از زدن زنگ ستیا رو مثل دفعه قبل گذاشتیم جلو آیفون و اونها هم با دیدن ستیا حسابی ذوق زده شدن موقعی هم که رسیدیم وسط جوشن کبیر بود و خلاصه همگی باهم قران به سرکردیم ...
نویسنده :
عاطفه
18:20